هابیل رفته بالا و داره میخونه، ترسی توی چهره و صداش پیداست، اما این ترس از جمع نیست، شاید از متنیه که میخونه، اما هرچی که هست هابیل را کمی به هم ریخته، زیاد آشنایی با هم نداشتیم اما توی چند باری که من هابیل را دیدم و شاید هم اون هم من را به یاد داشته باشه، من اینطور ندیده بودمش، شاید هابیل صحبت هایی که در مورد آقای دژاکام شده را پیش بینی کرده و الان ترس داره یه موقع در مورد او هم اینور حرف بزنن:)
امروز تولد من در 25 سالگیه، من الان وارد 25 سالگی شدم، اما واقعا نمیدونم که چی پشت سرم بود و چی در جلوی راهم هست، هدف از این زندگی چیه، چرا ما آدما به دنیا میایم؟!!
می سپارمت به روزی که تو را ندیده بودم
که هنوز هیچ حسی به تو من نداشته بودم
تو برای من همونی که تو کوچه دیده بودم
این منم که همچو مجنون به تو دل داده بودم