آرام آرام به سمت سایه های درختان کنار خیابان حرکت میکند، احساس ضعف شدیدی دارد؛ اما این ضعف را دوست دارد، سالهای زیادی است که با این ضعف زندگی کرده و از سختی های آن هراسی به دل خود راه نداده.
پیرزن همچنان به سمت درخت حرکت میکند و به محض اینکه به درخت میرسد مینشیندو به درخت تکیه میدهد، ساعت یازده قبل از ظهر است و او هنوز صبحانه نخورده، وسایلش را پهن میکند و با صدای نهیفش داد میزند لیف، لیف دارم، لیفای ارزون.
مردی از کنار پیرزن رد میشود، از روی ترحم لیفی میخرد، پیرزن خوشحال از این فروش بلند میشود و از نانوایی که 10 قدم پایین تر است یک نان میخرد، بر میگردد و زیر درحت نان را با اشتهای فراوان میخورد، پیرزن هم ناهار و هم صبحانه اش را خورد.
برای او این نان از بهترین غذاها هم بهتر بود، پیرزن چند سال است که غذایش نان است، و هنوز نفس میکشد، پس باز هم وعده هایش نان است.