قدمهای کوچکش رو یکی پشت سر دیگری روی اسفالت خیابون میذاشت، یه دستش به چادر مامانش بود و تو یه دست دیگش پرچم داشت، پرچم رو هی تکون میداد و بدون توجه به جمعیت برای خودش شعار میداد، صبح که میخواستن بیان بیرون مامانش گفت: بریم از خواست بابات حفاظت کنیم.
نمیدونم توفکرش بود که چرا باباش از اون وقتی که اون میدونه توی بیمارستانه؟
یعنی گفتن شهادت در انتظار باباشه؟
ای کاش...