آرام آرام به سمتم می آید و گویی میخواهد مرا در آغوش بگیرد، چنان به من نزدیک شده که گرمی نفس هایش را حس می کنم و پلک هایش را می بینم که بر هم می خورند گویی که مرا زیر باران چشمک هایش قرار داده، نمی دانم چرا گاه مهربان است و با صدایی آرام مرا صدا می زند فرشاد به سویم بیا و گاه چونان دیو سیاهی به سمتم حجوم می آورد.
گاه به سمتش روانم و گاه از او دوری میجویم، عجیب است، عجیب است برایم که هرگاه به سمتش رفتم دوریش را حس کردم و هر آنگاه که از او دور شدم در پیش خود دیدمش.
آری مرگ نزدیک است، می بینمش، حسش می کنم...