پریده دید عدو تا که رنگ و روى تو را
حواله داد به تیرش، گل گلوى تو را
تبسمى که شکفت از سه شعبه بر لب تو
نشان حرمله مىداد خلق و خوى تو را
صداى پارگى تارهاى حنجر تو
چو مشک پاره گدازد دل عموى تو را
نماز صبر به پشت خیام مىخواند
که دید دریم خون آخرین وضوى تو را
مگر نه خون تو بر آسمان پدر پاشید
که حق گواه دهد قصهى گلوى تو را؟
مگوى بسته زبان تو زبان حق هستى
زمانه پى نبرد عمق گفتگوى تو را
قرار خویش ز کف مىدهد چو مىشنوم
سحر به باغ دل خسته عطر و بوى تو را