عصر عاشورا که دشمنان برای غارت به خیمهها ریختند، در درون خیمهها مجموعا 23 کودک از اهل بیت (ع) را یافتند.
به عمر سعد گزارش دادند که این 23 کودک، بر اثر شدت تشنگی در خطر مرگ هستند.
عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند . وقتی که نوبت به حضرت رقیه(ع) رسید آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتلگاه حرکت کرد. یکی از سپاهان دشمن پرسید: کجا میروی؟ حضرت رقیه (ع) فرمود: ( بابایم تشنه بود . میخواهم او را پیدا کنم وبرایش آب ببرم .)
او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهید کردند!
حضرت رقیه(ع) در حالیکه گریه میکرد، فرمود: ( پس من هم آب نمیآشامم).[1]
کودکی دامان پاکش شعله آتش گرفت/گفت با مردی بکن خاموش دامان را
دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب/کن تو سیراب از کرم این کام عطشان مرا
آب داد او را ولی گفتا نخواهم خورد آب/تشنه لب کشتند این مردم عزیزان مرا
نیز در کتاب مفاتیح الغبب ابن جوزی آمده است که، صالح بن عبدالله میگوید :موقعی که خیمهها را آتش زدند واهل بیت (ع) رو به فرار نهادند،دختری کوچک به نظرم آمد که گوشه جامهاش آتش گرفته،سراسیمه میگریست و به اطراف میدوید واشک میریخت . مرا به حالت او رحم آمد . به نزد او تاختم تا آتش جامهاش را فرو نشانم. همین که صدای سم اسب مرا شنید اضطرابش بیشتر شد . گفتم : ای دختر، قصد آزارت ندارم. بناچاربا ترس ایستاد. از اسب پیاده شدم وآتش جامهاش را خاموش نمودم و او را دلداری دادم . یکمرتبه فرمود : ای مرد، لبهایم از شدت عطش کبود شده، یک جرعه آب به من بده . از شنیدن این کلام رقتی تمام به من دست داده ظرفی پر از آب به او دادم .آب را گرفت وآهی کشید و آهسته رو به راه نهاد. پرسیدم : عزم کجا داری؟ فرمود: خواهر کوچکتری دارم که از من تشنهتر است . گفتم : مترس،زمان منع آب گذشت، شما بنوشید . گفت: ای مرد، سوالی دارم، بابایم حسین (ع) تشنه بود، آیا آبش دادند یا نه ؟ گفتم : ای دختر به والله، تا دم آخر میفرمود : ( اسقونی شربع من الماء) . می فرمود: یک شربت آب به من بدهید: ولی کسی او را آبش نداد بلکه جوابش را هم ندادند.
وقتی که آن دختر این سخن را از من شنید،آب را نیاشامید،وبعضی از بزرگان میگویند اسم او حضرت رقیه خاتون (ع) بوده است
[1] - سرگذشت جانسوز حضرت رقیه (ع) ص 29 به نقل از ثمرات الحیاه ج 2 ،ص 38 .