از نوشتن مطالب نقلی چندان خوشم نمیاد، اما خب بعضی مطالب هم هست که آدم مجبوره عینا و بدون تغییر کار کنه...
ایسنا: گاهی اوقات در زندگی روزمره فکر میکنیم کاش شرایط بهتری داشتیم، کاش اصلا جای خودمان نبودیم... ولی هیچ شده گاهی هم به آدمهایی بیندیشیم که در گیرودار زندگی، به هر علتی معتاد میشوند، از شدت فقر به حاشیهنشینی گرایش پیدا میکنند و بعد در هزارتوی مشکلاتشان عمیقا درمییابند که واااای... "زندگی" گاهی چه قدر کثیف، فاسد، تلخ و دردآور میگذرد.
آیا تا به حال اندیشیدهایم به حال و روز مادری که به خاطر چندصد هزار تومان، مجبور میشود دخترش را که از زیبایی و معصومیت به فرشتهها میماند، در دنیایی از ترس، جرم و فساد بزرگ کند؟
اینجا محله فقیری است که هنوز کوچههایش رنگ آسفالت را به خود ندیدهاند، گویی سالهاست شهرداری و ماموران نظافت خیابانها به این منطقه سر نزدهاند. وقتی وارد محله میشوی جز انبوه زباله و نشانههای آشنای فقر، چیز دیگری نمیبینی!
در یکی از محلات فقیرنشین مشهد، گوشهای از منطقه توسط درختان خشکیده احاطه شده که سگهای ولگرد در آن بیتوته کردهاند. بخش بزرگی از منطقه، فضای متعلق به اتاقهایی است که به آنها میگویند "منزل".
اندازه "منزلها" بیشتر از 12 مترمربع نیست. نزدیک به 2 متر آن مختص فضای باز حیاط و سرویس بهداشتی است. بعضی از اتاقها حتی در ندارند! از در و دیوار اتاق کثافت میبارد و به علت معتاد بودن ساکنان، دیوارها از شدت دود سیاه شدهاند.
درِ یکی از آلونکها را میزنم. آقایی نزدیک منزل هست که رفتن ما را به ماندن ترجیح میدهد، خانم خانه را صدا میکنم. سکونت در این محله نه دائم بلکه تنها 2 یا سه روزه است. اکثر افراد ساکن در هر آلونک، معتاد هستند.
مریم یکی از ساکنان منطقه است؛ پوشش مندرس و نامناسبی دارد. میگوید: معتاد به تریاکم، شش ماه ترک کردم ولی از 6 روز پیش دوباره شروع کردم و این بار با شیشه!
با آن صورت استخوانی و فرورفته و لباسهای ژولیده نگاهم میکند. مشخص است که مدت زیادی نیست که مصرف کرده است... به قول خودش شیک پوشیده تا "او" بیاید. قرار بود بیاید و با او دوباره خرد شدن را برای چندمین بار تجربه کند!
چند وقت است او را میشناسی؟
با تمسخر شاید هم با لبخندی تلخ میگوید: حتی اسمش را هم نمیدانم... اما پول خوبی میدهد!
مرضیه با 32 سال سن از شوهرش جدا شده و پسری 9 ساله دارد. میگوید: شوهرم مرا به کریستال معتاد کرد و بعد تنهایم گذاشت.
چشمهای معصومی دارد؛ ترس و دلهره در نگاهش موج میزند: به خاطر اینکه از گرسنگی نمیرم و زنده بمانم باید خودفروشی!؟ کنم. برای سیر کردن تنها بچهام مجبورم خودم را به دست هوسبازانی بیاندازم که فقر من مایه خوشحالیشان است!
مریم به میانه صحبتمان میآید. او هم فرزند فقر است: من 25 سال دارم و پدر و مادرم را از دست دادهام. هیچ خواهر و برادری هم نداشتم. بعد از ازدواج شوهرم کمکم مرا به تریاک معتاد کرد. بچهای ندارم اما نه جایی برای زندگی کردن دارم و نه پولی برای سیر کردن شکمم!
زنی وارد آلونک میشود که بسیار ژولیده است؛ تقریبا هیچ دندانی ندارد... با عصبانیت مرضیه و مریم را وارد اتاق میکند و سعی میکند مرا بیرون کند. به هزار ترفند خبرنگاری، او را آرام میکنم... کمکم سر صحبتش هم باز میشود.
اکرم میگوید: من صاحب این خانهام، مریم و مرضیه جایی برای زندگی ندارند و من از آنها نگهداری میکنم!
زینت از خانهاش فرار کرده و شبها برای خواب به این محله میآید. هر چند به قول خودش از عصر تا یک نیمه شب این منطقه برایش رونق بیشتری دارد!
میگوید: اسم اصلیام زینت نیست. چند سالی است که فرار کردهام و پدر و مادر پیرم را تنها گذاشتهام. به علت ناسازگار بودن با آنها، فرار کردم ولی بعد از اولین رابطهام دیگر نمیتوانستم برگردم، به خاطر نداشتن پول به این محله آمدم و به تریاک معتاد شدم... الان کراک مصرف میکنم.
ادامه میدهد: پشیمانم، خیلی پشیمانم... دیگر نمیتوانم برگردم، دو سال است HIV ام مثبت اعلام شده و من هنوز به روابط نامشروعم ادامه میدهم!
میگوید: من دیپلم ریاضی داشتم اما به خاطر اشتباه احمقانهام به تمام آینده خوبی که میتوانستم داشته باشم پشت پا زدم و الان تنها میتوانم بگویم از این زندگی خستهام.
فقط 24 سال سن دارد با این حال چهرهاش به پیرزنها میماند... مشخصا در تمام روزهای زندگیاش درگیر رخدادهای بسیاری شده است.
زینت میگوید: اگر مرا در جایی حبس کنند ولی غذایم را بدهند بهتر از این است که من به روابطم ادامه دهم و تعداد زیادی از جوانان را به ایدز مبتلا کنم!
سراغ خانه بعدی میروم، پسری سیگار با دست جلوی در را گرفته و اجازه نمیدهد وارد خانهاش شویم. اسمش را که میپرسم میگوید "علی"، ولی اجازه نمیدهم بیایید داخل. در حالت مناسبی نیست... تلوتلو میخورد و در را پشت سرش میبندد. دوباره زنگ میزنم... با آن صدای دو رگه میگوید: کسی خانه نیست.
خانه که نه، انباری! بعدی متعلق به پیرزنی است که یک دختر 9 ساله و یک پسر 17 ساله دارد... وارد خانهاش میشوم. یک اجاقگاز یک شعله در وسط اتاق و چند رختخواب در گوشهای دیگر تنها وسایل این خانه است، حامد پسر خانواده در گوشهای از اتاق دراز کشیده است.
پیرزن، لاغر و رنجور است و بسیار ژولیده... چادری را به دور کمرش بسته و دست فاطمه، تنها دخترش، توی دستش است. میگوید: دو ماهه که مجبور شدهایم به اینجا بیاییم. پسرم تصادف کرده و نمیتواند کار کند.
به فاطمه نگاه میکنم، دخترک 9 ساله بسیار مظلوم و معصوم روی فرش پاره نشسته و با یک عروسک کهنه بازی میکند. دخترک میگوید: من کلاس دوم دبستان بودم.
- بودی؟!
مامانم دیگر اجازه نمیدهد به مدرسه بروم، اینجا بسیار خطرناک است و مادرم حتی اجازه نمیدهد با کسی دوست شوم.
مادرش به میان حرفمان میآید و اضافه میکند: دو ماه پیش ما در وضعیت بهتری زندگی میکردیم اما شوهرم به علت دعوا با یکی از ساکنان محل به زندان رفت، صاحبخانه ما را بیرون کرد و تنها پسرم نیز تصادف کرد و ما مجبور شدیم به این منطقه بیاییم، پسرم به دلیل آلودگی و کثیفی منطقه، دچار بیماری شده و روی دستش زخمهای زیادی به وجود آمده است...؟ فاطمه هم نمیتواند به مدرسه برود چون مدرسهاش دور است و افراد این منطقه بسیار خطرناک هستند.
او ادامه میدهد: بسیار نگران و وحشتزدهام، در این منطقه اگر لحظهای تنها باشی، با خطر جدی مواجه هستی! اگر لحظهای حواست به اطراف نباشد وسایلت را میدزدند... تمام وسایل قبلیمان را دزدیدهاند.
نگرانی اصلیاش فاطمه است: این محله بسیار بدنام است، زنان و مردان علاوه بر اعتیاد در فساد اخلاقی غوطهور هستند! دزدی هم میکنند، زمانی که برق میرود فاطمه را محکم در آغوشم میگیرم و تا زمانی که برق میآید صلوات میفرستم که خدای نکرده کسی او را ندزدد.
اضافه میکند: فاطمه را اکثر مواقع به خانه عمویش میفرستم ولی دائم نمیتواند آنجا بماند، تنها برای پول پیش خانه باید هرگونه خفت و خواری را تحمل کنم!
او ادامه میدهد: همسایهام چند بار مرا به مصرف تریاک دعوت کرده است، میترسم با این همه فکر و غصه، نتوانم در برابر وسوسههایش مقاومت کنم.
فاطمه از آرزوهایش میگوید: از اینجا بدم میآید، دوست دارم به مدرسهام برگردم، اسباببازیهایم را میخواهم، اینجا همه معتادن... مادرم نمیگذارد با کسی حرف بزنم، دختران همسایه اکثرا در خانهشان را بستهاند و نمیگذارند با آنها دوست شوم، در اینجا کسی همسن من نیست و ما برای گرم کردنمان بخاری هم نداریم.
خانه بعدی متعلق به خاله زهرا است که تنها زندگی میکند. خانهاش تاریک است. تنها سوسوی یک اجاق گاز به چشم میآید. او هم معتاد است: از زمانی که دستم شکست و برایم پلاتین گذاشتند، دیگر کار نمیکنم. برای معیشت زندگیام گدایی میکنم.
از او میپرسم: کسی را برای انجام روابط نامشروع به خانهاش راه میدهد؟ جواب میدهد: معتاد هستم، تریاک مصرف میکنم ولی گدایی میکنم تا در جایی که من زندگی میکنم کسی چنین کاری را نکند.
خاله زهرا با زاری ادامه میدهد: بارها به خاطر اینکه کسی را راه ندادهام تا در منزل من رابطه نامشروع برقرار کنند، کتک خوردهام و مورد ضرب و شتم قرار گرفتهام؟
میگوید: 6 پسر دارم که پیش شوهرم زندگی میکنند. سالهاست به علت اعتیاد از شوهرم جدا شدهام و چون کسی مرا نمیپذیرفت مجبور شدهام اینجا زندگی کنم.
او ادامه میدهد: مانند من افراد زیادی در اینجا زندگی میکنند.
مرا به خانه پیرزنی میبرد که پایش شکسته و روی خودش لحاف و پلاستیک انداخته است.
خاله زهرا میگوید: یک دختر و یک پسر دارد که هر دو معتاد هستند. پسرش زباله جمعکن است و دخترش به ولگردی در خیابانها میپردازد و خودفروشی میکند؟!
خیلی از خانهها برای تهیه گزارش با ما همکاری نمیکنند، اما واقعیت سیاهی که از گفتههای آنها درمییابم، این است که دختران فراری شبها به این منطقه آمده، علاوه بر استفاده از مواد مخدر، به انجام اعمال خلاف عفت و رابطههای نامشروع میپردازند!
پاکدامنی و شرافت سیری چند؟!...
اینجا محلهای است که فقر در آن بیداد میکند و همین فقر است که عامل بسیاری از مشکلات است.
بهراستی سامان این آشفتهبازار وظیفه کیست؟
هر کدام از ما به اندازه خود چه سهمی در حل آن داریم؟
پی نوشتک: به قول یارو مملکته داریم؟!